حکایت 9
دو رفیق به اتفاق یکدیگر از دهی به شهر مجاور می رفتند و سبدی پر از میوه بر سر داشتند ،یکی برد بار بود و دیگری بی حوصله ،این پیوسته از بار سنگین خود ناله می کرد و شکوه می نمود ،و آن خندان و خرامان راه می پیمود و شوخی می کرد .
رفیق بی حوصله گفت: ای برادر با این که می دانم بار تو سبک تر ار بار من نیست و قوتت از من بیشتر نیست ،سبب خنده و خوشحالی تو چیست؟
گفت : ای برادر ،من روی سبد خود گیاهی نهاده ام که بار را سبک کند و مرا در بردن آن قوت و قدرت دهد .
رفیق این سخن بشنید – بسیار تعجب کرد – و گفت : چه شود که بر من منت نهی و قدری از این گیاه به من دهی .
گفت : ای برادر ، این گیاه که بار را سبک کند و برنده را قوت دهد ، نامش بردباری و صبر است .
الا یا المهدی مدام الوصل ناولها
که در دوران هجرانت بسی افتاد مشکلها
صبا از نکهت کویت نسیمی سوی ما آورد
ز سوز شعله شوقت چه تاب افتاد در دلها
چو نور مهر تو تابید بر دل های مشتاقان
ز خود آهنگ حق کردند و بربستند محملها
دل بی بهره از مهرت حقیقت را کجا یابد
حق از آینه رویت تجلی کرد بر دلها
به کوی خود نشانی ده که شوق تو محبان را
ز تقوی داد زاد ره ، ز طاعت بست محملها
به حق سجاده تزیین کن مهل محراب و منبر را
که دیوان فلک صورت ازآن سازنده محفلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل
ز غرقاب فراق خود رهی بنما به ساحلها
اگر دانستمی کویت به سر می آمدم سویت
خوشا گر بودمی آگه ز راه ورسم منزلها
چو بینی حجت حق را به پایش جان فشان ای فیض
متی متلق من تهوی ، دع الدنیا واهملها