برکت
باغبان ساده دلی کنار راهی ، یک باغ میوه داشت . روزی پس از فراغت از کارهای روزانه ، دستمالی را پر از گلابی کرد و از در باغ خارج شد . در راه مرد رهگذری را دید . باغبان ساده دل گمان کرد آن مرد رهگذر از کسانی است که صاحب کرامتند و از برخی امور پنهانی آگاهند . بنابراین خطاب به آن مرد گفت : اگر بگویی در دستمال من چه میوه هایی وجود دارند، یک عدد از این گلابی ها را به تو می دهم . اما اگر بگویی چند گلابی در دستمال دارم، همه ی نه عدد گلابی را به تومی دهم .
مرد رهگذر از پرسش باغبان ساده دل ، نوع و تعداد میوه را را فهمید وگفت : (ای باغبان .. در میان دستمالت گلابی داری و تعداد آ ن نه عدد است .)
باغبان ساده دل شگفت زده شد پس از دادن گلابی ها ، از آن مرد رهگذر با اصرار خواست به منزلش بیاید و به همراه خود برکت آورد .